پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
مهرشاد ایمانی؛ سرویس تاریخ «انتخاب»: وقایع 9 اسفند نمونه جدیدی از همین دسیسه ها بود و ملت بیدار ایران کاملابه حقیقت امر واقف بود و نگذاشتند که این دولت در آن زمان با شکست مواجه شود. در توطئه نهم اسفند شاه و لوی هندرسون، سفیر آمریکا در تهران، هر یک نقشی بر عهده داشتند و این از موارد نادری است که برای قتل نخستوزیر دو مقام ارشد بالاتفاق در طراحی دخالت و بر اجرای آن نظارت و هر یک مسئولیت قسمتی از برنامه را به دست گیرند».
نهم اسفند سال 31 بود که مصدق به درخواست شاه درخواست شاه به دربار رفت. در همان روز تظاهراتی از طرف هواداران شاه علیه مصدق شکل گرفت که گفته میشود توطئهای از سوی شاه برای به قتل رساندن او بوده است. بر اساس روایتها شاه به ظاهر به مصدق اطلاع میدهد که عازم مسافرت به خارج از کشور است و تنها او از این موضوع اطلاع دارد و لازم است که برای خداحافظی نخستوزیر و وزراء به حضور آمده تا صحبتی انجام شود. در هنگام مذاکرات مصدق با شاه سفیر آمریکا هندرسون چندین بار از طریق پیام تلفنی از مصدق میخواهد که از کاخ خارج شده و به منزلش برگردد تا با او مذاکراتی را انجام دهد که این امر رخ نمیدهد.
مهدی آذر، وزیر فرهنگ دولت مصدق، در پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد در شرح ماجرا گفته بود: «روز نهم اسفند حدود ساعت یازده و نیم صبح در مسجد مجد برای ختم بودم. از مسجد که بیرون آمدم جیپ نخستوزیری جلویم ایستاد و مستخدم دکتر مصدق گفت آقای نخستوزیر فرمودند هر چه زودتر به منزل ایشان بیایید. سایر وزرا هم هستند تعجیل کنید. با عجله رفتیم ولی دیدم کسی نیست. گفتند آقای دکتر مصدق به کاخ مرمر برای ملاقات با شاه رفته اند، شما هم به آنجا بروید. در کاخ به تالاری رفتم که گفتند آقایان وزرا آنجا هستند. رفتم و دیدم وزرا هستند ولی آقای نخستوزیر نیست. پرسیدم چه خبر است؟ هیچ کس اطلاع درستی نداشت. طولی نکشید که آمدند گفتند آقای نخستوزیر در کاخ اختصاصی هستند و آقایان وزرا هم به آنجا تشریف بیاورند. آقای مصدق هم به حالت انتظار ایستاده بود. در این حین شاه با همسرش یعنی ثریا آمد و قدری از هوا صحبت کرد. بعد دکتر مصدق شروع به حرفزدن کرد و گفت: مدتی است که اعلیحضرت کسالتی دارند و قصد دارند برای معالجه به اروپا بروند. ولی من از ایشان خواهش کردم که اوضاع مملکت طوری است که مسافرت اعلیحضرت چندان به صلاح نیست، بهتر است همین جا تشریف داشته باشند و ما وسایل معالجه ایشان را از قبیل وسایل آزمایشگاهی در ایران فراهم کنیم و از اطبایی که معالج ایشان هستند خواهش کنیم از فرانسه به ایران بیایند. ولی ایشان اصرار دارند که بروند و مصلحت دانستند که تشریف ببرند. بنابراین ناچاریم که قبول کنیم. من از آقایان وزرا خواهش کردم که برای خداحافظی تشریف بیاورند. شاه هم صحبتهایش را کرد و بعد هم او و ثریا با همه دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند».
آن طور که آذر روایت میکند حواس مصدق متوجه درب ورودی کاخ میشود که به محض ورود وزرا باز بود اما ناگهان بسته شد. مصدق درمییابد که جمعیت زیادی پشت درب علیه او حضور دارند و شعار میدهند. مصدق به هرمز پیرنیا، رئیس تشریفات کاخ میگوید که شما از اعلیحضرت بپرسید که آقایان وزرا بروند و این که اعلیحضرت کی تشریف میبرند؟ که پیرنیا میرود اما خبری نمیآورد. در همین حین درب نیمهباز میشود و سید محمد بهبهانی، از مراجع نزدیک به دربار، داخل میشود؛ لنگانلنگان و درحالی که شیخ بهاالدین نوری زیر بغلش را گرفته بود! دکتر مصدق یک دقتی کرد و قدری فکر کرد. مصدق تصور میکند که بهبانی هم مثل خودش و وزرا برای خداحافظی با شاه میآید اما او به اتاق دیگری میرود. به گفته آذر مصدق که کلافه شده بود، خطاب به وزرا میگوید: «من منتظر نمیشوم و میروم؛ شما هم هرچه زودتر از اینجا بروید. حالا شاه دستور داد یا نه، فقط چند دقیقه صبر کنید و بروید».
مصدق میرود و چند دقیقه بعد هرمز پیرنیا میآید و میگوید اعلیحضرت می فرمایند آقایان می توانند بروند. گفته میشود بیرون از کاخ عدهای با کامیون آورده شده بودند و چوب و چماق در دست داشتند.
مصدق در کتاب خاطرات و تألمات میآورد که در آن روز بعد از دیدار با سفیر آمریکا که به تقاضای او انجام شد، هنوز به در کاخ نرسیده بودم که صدای جمعیت در خیابان مرا متوجه نمود که نباید از آن در خارج شوم. مقصود از توطئه این بود عدهای که آنجا جمع شده بودند موقع خروج من را از بین ببرند، چون میخواستم شاه را به نظر آنان از مملکت خارج کنم، چنانچه این کار صورت می گرفت مراسم دفن و ختم بنده با احترامات کامل انجام می شد و آنان که مقابل در کاخ مرتکب این جنایت شده بودند به شکلی مجازات می شدند و آن وقت به تمام معنی یک مرد ملی از نظر نظام سلطنت معرفی میشدم».
اوباش به سرکردگی شعبان جعفری یا همان شعبانبیمخ به خانه مصدق حمله میکنند اما او در آنجا نبود زیرا به خانه پسرش رفته بود. مصدق به سرعت خانه پسرش را هم ترک میکند و به ستاد ارتش میرود تا از آنجا اقدامات لازم را انجام دهد و جریان را هم شخصا به مجلس اطلاع میدهد و میگوید که سرتیپ ریاحی، رییس ستاد ارتش، سرتیپ مدبِّر، فرماندار نظامی تهران و سرتیپ محمود امینی، معاون او در وزارت دفاع ملی خواهد شد. در همان روز مدبّر شماری از افسران بازنشسته را بازداشت موقت کرد. این افسران پیش از این از سوی مصدق بازنشسته شده بودند و به نوعی از او کینه به دل داشتند.
آذر در گفتوگو با تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد میگوید: «آقای دکتر مصدق بعدها به ما گفت که شاه قصدش این بود ما بیخبر از کاخ شاه خارج شویم و شعبان جعفری و دیگران بریزند روی سر ما و با چماق هایشان کلک ما را بکنند. بعد هم بلافاصله این خبر شایع شود که شاه میخواست از ایران برود ولی ملت به در کاخ او رفته و با خواهش، مانع این کار شوند. این یک دسیسه بود و برای من مسلم است که شاه قصد تلف کردن من و هر یک از این آقایان که گیرشان می افتاد را داشتند. شایعه شد که آقای بهبهانی و آقای کاشانی به شاه نامه نوشتند. خصوصا آقای بهبهانی رفته بود تا از طرف ملت خواهش کند که از کشور نرود و ایشان هم منصرف شوند».
نهم اسفند سرآغاز تشدید اختلافات میان مصدق و شاه شد؛ به نحوی که آن دو هیچگاه یکدیگر را ندیدند و مصدق هیچ وقت به دربار نرفت. مصدق در شانزدهم فروردین سال 32 در نطقی رادیویی جزئیات توطئه قتل خود را افشا کرد و این مسئله در میان مردم و مطبوعات داخلی و حتی خارجی ابعاد گستردهای پیدا کرد.
منابع:
1. کتاب خاطرات و تألمات، محمد مصدق
2. گفتوگوی مهدی آذر با پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد
3. کتاب خواب آشفته، محمدعلی موحد
4. آرشیو روزنامه اطلاعات