سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سالهای اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است. نشر شهید کاظمی به آدرس قم - خیابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول واحد ۱۳۱ و به شماره تلفن ۶ الی ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ناشر این کتاب میباشد.
یکی از افراد میرزایی را به کلانتری خیابان آزادی آوردیم و دستش را به شوفاژ بستیم که فرار نکند، یکی یکی دستگیر میشدند، همه گیسوبلند و رزمی کار توی دلم گفتم: «چه قیافههایی دارن» یکی از آنها گفت «من که چیزی واسه از دست دادن ندارم گفتم خدایا خودت بخیر بگذرون» نمیدانستیم با این کله خرابها چطوری بحث، کنیم بحث عادی با آنها غیر ممکن بود. از کنار یکیشان رد شدم شنیدم میگفت اب راهی شود به، زایش آید از آن و میشود ابراهیم میرزایی قادر و قدار پرسیدم اینهایی که میگی یعنی چی؟ هر پیغمبری میاد باید یه جوری حرف بزنه مردم بفهمن؛ من که نمیفهمم تو چی میگی؟ دوباره گفت: قادر؛ قتاف؛ قدار، قدر. من هیچی نمیفهمیدم. آخرش یکیشان به من گفت میدونی حاجی راستش را بخوای ما خودمان هم معنی این چیزها رو نمیفهمیدیم. با تعجب پرسیدم: پس چرا اینقدر تبلیغ میکنین؟ گفت: اگه خودمون هم از بالا سریها میپرسیدیم اینا یعنی چی؟ میزدن توی سرمون که تو هنوز به این کمالات نرسیدی که چیزی درک کنی؛ بالاخره همه را دستگیر کردیم و فرستادیم.
زندان یکی از بچهها هم در خانهای که اعضای فرقه جمع میشدند مانده بود که هرکس برگشت آنجا او را دستگیر کند. در بین آنها خانمی را هم دستگیر کردیم که در بازداشتگاه موقت یکی از زندانیها گفت این خواهر منه پرسیدم خواهرت چکاره بود آنجا؟ گفت: راستش رو بخوای این اینکاره نیست دنبال شوهر میگشت میآمد در جمع بچهها؛ میخواستم ببینم کسی به دردش میخوره شوهرش بدیم بره؛ آن خانم را سریع آزاد کردیم، چون با تک تک این افراد در زندان کار کردیم بعضیها که خیلی ادعا داشتند علیه او نداشتیم مدرکی هم سریعتر از عقیدهشان برگشتند همانی که اول کار خیلی تند بود اولین نفر بود که شروع کرد به ابراهیم میرزایی فحاشی کردن؛ میرزایی اسبی داشت که در کرج در اختیار این فرد بود اسم اسبش سر لیتل تونگا بود، اولین کاری که بعد از آزادی کرد رفت این اسب را فروخت اسبی که قرار بود میرزایی سوارش شود و قیام کند، یعنی اسب آقایش را فروخت چون با اینها منطقی جلو میرفتیم، نظراتشان راحت عوض میشد. یک چک هم توی گوش کسی نزدیم یکی یکی با آنها صحبت میکردیم عدهای بودند در حد انسان صغیر یا بهتر بگویم محجور؛ با پدر و مادرهایشان صحبت کردیم و برایشان توضیح دادیم که فرزندشان در جلسات چه گروهی شرکت میکرده میگفتیم ما بچهتان را به خودتان برمیگردانیم ولی اگر دوباره اتفاقی بیفتد دیگر از چشم شما میبینیم مراقب باشید دیگران با این تفکرات غلط بچه شما را منحرف نکنند یک گندهای اینها داشتند به او میگفتند.
اوسیما یکیشان برایمان توضیح داد: اوسیما حکم عزراییل را دارد و با لباس سیاهی بر تن و پوتین سیاهی در پا ناگهان در سرزمین سیاهیها قدم میگذارد و در نبردی بزرگ؛ رهبر سیاهیها را میکشد و حکومتش را برپا خواهد کرد. منظورشان از رهبر سیاهی؛ امام خمینی بود. اوسیما از این گیسو بلندها بود یک لحظه که نگاهش کردم؛ دیدم چشمهایش یک جوری بود؛ فکر میکنم به خاطر زل زدن زیاد به صفحه کامپیوتر حالت طبیعیاش را از دست داده بود اوسیما زیر بلیط ابراهیم میرزایی بود و نماینده تام الاختیارش میرزایی در ترکیه به او گفته بود شیطان در زنت حلول کرده، باید طلاقش بدی او هم زنش را طلاق داد اوسیما و یکی دیگر از اعضا در یک اتاق بودند و میرزایی همراه زن اوسیما در اتاق دیگری با هم زندگی میکردند، اوسیما برادر یکی از بازیگران زن معروف ایرانی بود، بچه پرتلاشی بود ولی خب ذهنها ذهن معیوب و مریض آدمهایی مثل میرزایی هم روی ذهن اینها متأسفانه سوار بودند.
یکی از بچهها را فرستادم خارج با میرزایی ملاقات کرد، در همه کارهای فرقه ایی او را میفرستادیم برود، برای من تعریف میکرد وقتی میرزایی را بغل کردم اشکم سرازیر شد گفتم چطوری اشکت دراومد؟ خندید و گفت: حاجی، سیگار دستم بود دودش رفت تو چشمم؛ فیلمم خوب از آب در اومد وقتی هم برگشت ایران به عنوان نماینده میرزایی با اوسیما چفت شد که بتواند بهتر کنترلش کند. اوسیما را بردیم به یکی از مراکزی که آنجا فعالیت داشتیم یکی از بچهها به گفت: زنگ بزن به میرزایی؛ بهت میگم چی باید بهش بگی اوسیما تلفن را برداشت و به میرزایی گفت آقا ماها را گرفته بودند، همانطور که میدانید میرزایی گفت: «لکن شما بگویید.» پیش خودم گفتم: داره میگه بابا من که نمی دونم چه خبر شده، زدتر خودت بگو منو خراب نکن. اوسیما گفت: بله دستگیرمان کردند پیغام دادند برای شما البته شما حتماً مطلع هستید باز او گفت: بفرمایید خودتان جریان را بگویید اوسیما گفت آقا این بچههای وزارت میگویند شما آدم شارلاتانی هستید!
میرزایی مکث کرد خیلی طول کشید آخرش گفت بله این آخوندها فلان و بیسار. شروع کرد به داستان سرایی. گوشی که قطع شد در نگاه اوسیما خواندم فهمیده میرزایی عرضه هیچ کاری را ندارد، اصلاً عددی نیست کسی نیست یک ورزشکار است و سبکی دارد فقط در حد یک ورزشکار است نه اینکه بیاید بگوید جهان هستی اینطور و آنطور ولی این افراد انگار هیپنوتیزم شده ابراهیم میرزایی بودند؛ اینجور آدمها چون کاریزما دارند یا خیلی تأثیرگذار و زیبا حرف میزنند خاصیتها و تواناییهای عجیبی توانایی دارند یک مشت آدم احمق را دور خودشان جمع کنند که حاضرند حتی جانشان را هم برای او بدهند از افراد دستگیر شده همه آزاد شدند جز یکی دو نفر که موضع گرفتند و دادگاه رفتند و کمتر از یک سال حبس گرفتند. .
چند بار با آنها صحبت کردم حسین میگفت ببینید شما هر ارادهای بکنید آقا ابراهیم میرزایی میفهمه شما تکون بخورید این میفهمه اصلاً اون تیری که شماها به پاش زدین اون خودش میخواست تیر به پاش بخوره آن موقع میرزایی آلمان بود یا ترکیه یادم نیست من هم گفتم خوب بیا یه امتحانی بکنیم بلند شیم بریم پیش میرزایی من اسلحه مو مییارم بهش شلیک میکنم. میرزایی اراده کنه تیر بهش نخوره دو حالت داره یا تیر بهش نمیخوره من بهش ایمان مییارم یا تیر میخوره تلف میشه تو باید به من ایمان بیاری، وقتی دید حرفم منطقی است قبول نکرد.