کد خبر: ۸۵۵۱۸۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۲۰ اسفند ۱۴۰۳

خاطرات مامور سابق وزارت اطلاعات؛ قسمت هجده: میرزایی اول ادعای مهدویت و بعد ادعای خدایی کرد/ گروه میرزایی برای خودشان حدیث جعل کرده بودند/ اعضای گروه میرزایی بدون هیچگونه مقاومتی دستگیر شدند

چند بار با آن‌ها صحبت کردم حسین می‌گفت ببینید شما هر اراده‌ای بکنید آقا ابراهیم میرزایی می‌فهمه شما تکون بخورید این می‌فهمه اصلاً اون تیری که شما‌ها به پاش زدین اون خودش می‌خواست تیر به پاش بخوره آن موقع میرزایی آلمان بود یا ترکیه یادم نیست من هم گفتم خوب بیا یه امتحانی بکنیم بلند شیم بریم پیش میرزایی من اسلحه مو می‌یارم بهش شلیک می‌کنم. میرزایی اراده کنه تیر بهش نخوره دو حالت داره یا تیر بهش نمی‌خوره من بهش ایمان می‌یارم یا تیر می‌خوره تلف میشه تو باید به من ایمان بیاری، وقتی دید حرفم منطقی است قبول نکرد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سال‌های اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است. نشر شهید کاظمی به آدرس قم - خیابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول واحد ۱۳۱ و به شماره تلفن ۶ الی ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ناشر این کتاب می‌باشد.

کلاه شهید

با هر دو(اعضا گروه میرزایی) وارد مذاکره در بیرون از زندان شدم، حسین به اصطلاح کمی کله شقی می‌کرد؛ حسن ملایم‌تر بود. یک شب که داشت برمی گشت خانه باران شدیدی می‌بارید من توی ماشین نشسته بودم کلاهی داشتم که برایم خیلی عزیز بود، چون متعلق به یک شهید عزیز بوده وگرنه خود کلاه که ارزشی نداشت. دیدم باران حسابی خیسش می‌کند نگاهی به کلاه انداختم و صدایش کردم؛ برگشت. گفتم: حسن ببین این کلاه مال شهید بوده برای من خیلی ارزش داره می‌دمش به تو که خیس نشی بزار سرت ولی بعداً واسم پس بیار کلاه را برد و هیچوقت هم پس نیاورد من هم چیزی به او نگفتم شاید گمش کرده بود، آن کلاه شهید خیلی برایم ارزش داشت.

چند بار با آن‌ها صحبت کردم حسین می‌گفت ببینید شما هر اراده‌ای بکنید آقا ابراهیم میرزایی می‌فهمه شما تکون بخورید این می‌فهمه اصلاً اون تیری که شما‌ها به پاش زدین اون خودش می‌خواست تیر به پاش بخوره آن موقع میرزایی آلمان بود یا ترکیه یادم نیست من هم گفتم خوب بیا یه امتحانی بکنیم بلند شیم بریم پیش میرزایی من اسلحه مو می‌یارم بهش شلیک می‌کنم. میرزایی اراده کنه تیر بهش نخوره دو حالت داره یا تیر بهش نمی‌خوره من بهش ایمان می‌یارم یا تیر می‌خوره تلف میشه تو باید به من ایمان بیاری، وقتی دید حرفم منطقی است قبول نکرد.

گروه‌شان در مراحل اولیه کشف شد و خنثی شدند ولی ما همچنان آن‌ها را زیر نظر داشتیم و کار می‌کردیم چون دیدیم نه مثل اینکه قصه دارد شبکه‌ای می‌شود لحن مطالبشان کم کم متوجه حکومت شده بود حکومت را دژخیم فرض کرده بودند به گونه‌ای ترسیم کردند که این حکومت حکومت دجالهاست و در احادیث مهدویت و آن قسمت یاران ایرانی صاحب الزمان دست برده و تحریفاتی انجام داده بودند بعد‌ها همان احادیث را به آن‌ها نشان دادم و گفتم: «ناکس‌ها احادیثتون هم که جعلیه! » بعد از آزادی اعضا از زندان تشکیلاتشان دوباره فعال شد شعار‌نویس‌هایشان زیاد شدند و کارشان گسترش پیدا کرد، من تلقی‌ام این بود که سازمان‌های خارجی روی آن‌ها سوار شده و مسیر را عوض کردند از یک ورزش ساده رسیدند به ابراهیم میرزایی بقیه الله! نهایتاً ادعای خدایی هم کرد و به مقام سلطان الله رسیده بود! ابراهیم میرزایی وقتی ادعای مهدویت کرد به بچه‌ها گفتم حالا این فردا ادعای خدایی هم می‌کنه وقتی میرزایی ادعای خدایی کرد گفتم: دیدین گفتم؟ من از اون جلوترم من پیشگویی کردم پس طبق مدل اینا من خدام این طفلک‌ها برای عقاید شستشان جوابی ندارند بدهند.

ورزشکار بودند، دائم بدنشان آماده بود و شاید همین آمادگی بدنی باعث شده بود تصوراتی راجع به برتری روح برایشان به وجود بیاید می‌دیدم روی زمین می‌نشستند و با ماشین تایپ تند تند چیز‌هایی می‌نوشتند و حسابی گرم کار بودند. معلوم بود دارند یک اساسنامه، مانیفست یا همچین چیزی آماده می‌کنند.

نفوذ میان کونگ فو

 تصمیم گرفتیم روش کارمان را عوض کنیم، دیدیم حالا که گسترش پیدا کرده‌اند بهترین کار این است که یک نفوذی میان آن‌ها بفرستیم ساماندهی کردیم که در ر محله اسکندری در محلی که متعلق به ما بود. خان‌های در اختیارشان قرار بدهیم تا جلوی چشممان باشند و راحت و از نزدیک بتوانیم آن‌ها را زیر نظر داشته باشیم. نشسته بودند یک جزوه نوشته بودند که اگر آن جزوه بیرون می‌آمد همه آن‌ها به حکم ارتداد اعدام می‌شدند. جزوه خیلی بدی بود، می‌دانستیم اگر یک اطلاعیه از اینجا بیرون برود همه این‌ها از دست ‌می‌روند همه‌شان اعدام می‌شوند یک مشت آدم کم عقل و کم خرد زبان نفهم بیخود تلف می‌شدند.

 محله‌ای که انتخاب کرده بودیم جای شلوغی بود، بچه‌ها به آنجا می‌گفتند محله‌ی اسکندر تگزاس به خاطر ازدحام جمعیت نگران بودیم که نکند موقع عملیات اتفاقی هماهنگ بیفتد خارج از کنترل ما ...... قبل از آنکه جزوه پخش شود عملیاتمان را شروع کردیم خانه در تیررس ما بود. به بچه‌ها گفتم هر کس که از خانه بیرون می‌آید در یک فاصله چند کیلومتری دستگیرش کنید نزدیک خانه نباشد که احیانا صدای تیر توجه کسی را جلب کند؛ ممکن بود این رزمی کار‌ها برای بچه‌ها گارد بگیرند و به هر حال درگیری رخ می‌داد؛ برای رفتن در خانه خیلی احتیاط می‌کردیم، محله شلوغ و پر رفت و آمد ولات خیزی بود، می‌ترسیدم اتفاقی بیفتد و محل شلوغ بشود.

با بچه‌ها توافق کردیم که آقا جان با کمال آرامش وارد خانه بشوید و ببینید چه کار می‌کنند، فکر کردیم وارد که بشویم درگیری شدید رخ می‌دهد می‌دانستیم همه این‌ها کونگ‌فوکار هستند و مدعی کاملاً آماده یک درگیری جدی بودیم بچه‌ها را هم توجیه کردم تا جایی که می‌تونین از اسلحه استفاده نکنین همراه بچه‌ها با حالت آماده باش کامل بدون سر و صدا به سرعت وارد خانه شدیم. آماده هرگونه واکنش بودیم که دیدیم چند نفر دارند تشک پهن می‌کنند که بخوابند! بلافاصله دستور دادم همه‌تان برگردید دست‌ها را بگذارید پشت سرتان همه آن ۱۵ نفر بدون کوچکترین مقاومتی خودشان را تسلیم کردند، هرچند خیلی ادعا داشتند. چند نفر را هم بچه‌ها بیرون از خانه دستگیر بودند.

نظرات بینندگان